شهید گداعلی خوش روش
سردار رشيد اسلام گداعلي خوش روش ماسوله فرزند شادروان قربانعلي و خيره نعمتي ماسوله بهسال 1341 در شهر فومن زميني شد. با پشت سرگذاشتن دوران خردسالي، دوران تحصيلش فرارسيد و وارد مدرسه شد.
دوره ابتدايي را در دبستان 28 مرداد سابق (امام جعفر صادق (ع) كنوني) آغاز نمود. از همان زمانپس از انجام تكاليف مدرسه، به پدرش در شغل چلنگري (آهنگري) كمك ميكرد. پس از اتمام ايندوره، دوره راهنمايي را پشت سر گذاشت و سپس تحصيلات متوسطه خود را در هنرستان شهيد باهنردررشتهي اقتصاد اجتماعي، تا قبولي سال سوم به پيش برد.
از سال 1356 با مبارزات مردم عليه رژيم پهلوي آشنا شد و با اوجگيري اين مبارزات در پس ازشهريور ماه 56، همگام با اهالي فومن در تظاهرات خياباني شركت ميجست. فعاليتهاي او درصحنههاي مختلف انقلاب، سبب شد تا در سال 57، يعني پس از اتمام سال سوم، از ادامهي تحصيلبازماند.
او فعاليت خود را در مسجد بالا محله و بسيج اين شهر متمركز كرده بود و در تاسيس كتابخانه آن مسجد، تلاش بسيار داشت. با مطالعهي قرآن كريم و كتب مذهبي، آشنايي زيادي با موضوعات ديني يافت و در بين جوانان شهر، وزنهي فرهنگي ـ مذهبي به حساب ميآمد. به همين لحاظ درجذب جوانان و جلوگيري از فعاليت گروهكهاي ضد انقلاب در سالهاي اوليه بعد از انقلاب نقشبسزايي داشت.
شهيد خوش روش از دوران نوجواني، علاقه زيادي به اقامه نماز و قرائت قرآن داشت. جوانان بهشدت مجذوب و علاقهمند به او بودند و حتي در مسجد محل، پشتسراو نماز ميگزاردند. بسياررك و صريح بود و اگر خطايي از كسي سر ميزد، به گونهاي با رفتار غيرشرعي و غيراسلامي برخورد ميكرد. رفتار توام با تواضع و محترمانه او با مردم، به خصوص جوانان شهر، زبانزد همگان بود.
در سالهاي 60 ـ 59 كه فعاليت گروهكهاي ضد انقلاب، به ويژه منافقين افزايش يافت، در شهرفومن گروهي از جوانان حزب الله به سرپرستي حجت الاسلام مصطفي حائري فومني، براي مقابله بافعاليتهاي آنان تشكيل شد كه شهيد خوش روش نيز يكي از اعضاي فعال اين گروه بود. او به همراه جوانان حزبالله اين شهر، شبها تا صبح در خيابان و معابر عمومي به گشتزني ميپرداختند، تاهر گونه فعاليت شبانه ضدانقلابي را خنثي نمايند. اين امر سبب گرديد تا منافقين نتوانند در شهرپايگاهي بيابند، به ناچار به روستاها ميرفتند و خوشروش با دوستان خود به روستاها نيز ميرفتند و در آنجا هم مانع فعاليت آنها ميشدند. با شروع جنگ تحميلي، شهيد خوشروش براي اولين باراز نهاد بسيج عازم مناطق جنگي شد. پس از اين در چهاردهم تير 1360 بود كه به عضويت رسميسپاه پاسداران فومن درآمد. يك دوره آموزش تاكتيك، اسلحهشناسي و تخريب را در هيجدهممرداد ماه همان سال، در سپاه فومن پشت سر گذاشت و در بيستم آبان اين سال نيز يك دوره آموزشعمومي را در پادگان آموزشي المهدي (عج) چالوس طي نمود.
در مهرماه 1361 بعنوان مربي آموزشهاي نظامي در سپاه فومن، آغاز به كار كرد و پس از آن بود كهعازم جبهه گرديد و در لشكر 25 كربلا حضور يافت. پس از مدتي در عمليات محرم شركت نمود و مسئوليتهايي در حد فرماندهيگروهان را برعهده داشت. بعد از عمليات محرم، در پي آماده سازي نيرو براي عمليات والفجرمقدماتي در منطقهي فكه، گردان ويژهاي كه عمده نيروهاي آن، آر پي چي زن و ضد زره بودند را تشكيل داد.پس از مدتي، نام اين گردان از «منتقم» به «امام حسين (ع)» تغيير نمود و به دنبال زخمي شدنفرمانده وقت اين گردان (رضيپور)، شهيد خوش روش، فرماندهي گردان مزبور را برعهده گرفت.شهيد خوش روش در اواخر پاييز سال 1362 به مرخصي رفت و به دنبال مقدماتي كه از پيش، پدر ومادرش فراهم كرده بودند، با خانم سيده رقيه بقايينژاد فومني ازدواج كرد. صبح روز عروسي، عمليات والفجر 4 شروع شد. دوستان همرزم او كه به اتفاق هم در مرخصي بسر ميبردند، موضوع عمليات را از او پنهان كردند، اما او باخبر شد و در شب دوم ازدواجش، در عمليات حضور يافت.
از حضور درجبهه احساس خستگي نميكرد. در عمليات والفجر 6 بر اثر انفجار خمپاره، از ناحيهيدست مجروح و بر اثر موج انفجار، دچار اختلال شنوايي گرديد و به همين علت مدتي را دربيمارستان تهران بسر برد. با وجود جراحت و درد، با اصرار زياد عازم جبهه گرديد و براي اينكههمواره در جبهه حضور داشته باشد، با خانواده خود در اهواز ساكن شد.
اين شهيد والامقام و سرافراز ميهن، پس از 38 ماه و 27 روز حضور مستمر در جبهه و چندين مرتبهجراحت در عملياتهاي مختلف، سرانجام در بيست وچهارم اسفند 1363 در شرق دجله جزيره ترابه بر اثر اصابت تركش خمپاره از ناحيه شكم به شهادت رسيد و در زمره اميران دلها قرار گرفت.پس از شهادتش، تنها فرزند او كه دختر بود، در تاريخ پانزدهم خرداد 1364 چشم به جهان گشود.
منبع از سايت ستارگان
...اگر انساني در راه مجاهده راه خدا برآيد، بايد علاقههاي مادي را که مهمترين مانع از جهاد است مبدل به علاقه خدا که مهمترين محرک است نمايد و خود را از آلودگيهاي اخلاقي پاک ساخته و عشق و شوق خدا در فکر و روانش شعلهور گردد، تا آماده جانبازي و فداکاري و مجاهدت در راه معشوق گردد. من گام نهادن در اين مسير خدايي را که جهاد در راهش ميباشد يک فريضه ميدانم و به جايي ميروم که ملکوتش مينامند و اينجا جايي است که من مدتها آرزوي آن را در دل ميپروراندم.... همسر عزيزم که مهر و محبتت در قلب من جاي دارد سعي کن در تمام لحظات زندگي ياد خدا باشي ذکر خدا بر لبانت جاري باشد، محبت خدا در قلبت جايگزين تمام محبتها باشد لطف خدا و مرحمت خدا را در نظر داشته باش، و اين را بدان که وعدههاي خدا حق است، و خداوند هيچوقت خلف وعده نميکند.... وقتي ميفرمايد قيامت هست و حساب است به خودش قسم همه اينها حق است اين ما هستيم که بايد از شک و ريب به عوالم غيب دربيابيم....حيات دنيا فاني شدني است و بايد که عروج نمائيم به دنيايي ديگر که در انتظار ماست، پس چه توشهاي جمع کرديم براي سعادت ما در آخرت، آيا در مقابل سختيها و ناملايمات صبر پيشه کرده ايم، آيا هيچ عمل صالحهاي انجام دادهايم، آري گفتهها زياد است اما عمل کم است، که انشاالله اگر خداوند توفيق علم و عمل به ما عنايت فرمايد انشاالله از لبيکگويان «يا ايهاالذينآمنوا» او باشيم. 22/4/1363
علي خوشروش
علي در عمليات والفجر6 مجروح شده بود، وقتي به فومن آمد خانواده خوشروش براي خواستگاري به منزل ما آمدند، من از طريق برادرانم با اخلاق ايشان آشنايي داشتم به همين علت پيشنهاد آنان را پذيرفتم روز عروسي علي همراه دوستان خود نماز ظهر و عصر را در مسجد محل اقامه نمود، سپس به منزل ما آمد، آن روز براي شکر خدا روزه گرفته بود، قرآن را باز کرد و با صوت زيبائي که داشت آن را قرائت نمود، هنوز مدت کوتاهي نگذشته بود، که علي بار ديگر به جبهه رفت، ثمره ازدواج کوتاه مدت ما دختري به نام صديقه بود که دو ماه بعد از شهادت پدر چشم به جهان گشود.
علي که به شهادت رسيد، گوئي بچههاي گردان يتيم شده بودند، با اجازه فرمانده براي حمل وسايلش به فومن به اهواز رفتم، وقتي به خانههاي سازماني رسيدم به دوستان گفتم:«وسايل ظريف و مورد نياز را در داخل وانت قرار دهند، بقيه اثاثيه را داخل کاميوني که بعداً ميآيد بگذارند، اما آنها بدون توجه به صحبتهاي من همه وسايل را بار زدند، با تعجب پرسيدم:«چرا اينطور وسايل را بار زديد، پس بقيه اثاثيه چه ميشود» آنها پاسخ دادند:«همه وسايل اينهاست، نيازي به کاميون نيست» نگاهي به وسايل انداختم هنوز نيم ديگر ماشين خالي بود، بغض گلويم را گرفت، تا فومن هربار که به وسايل نگاه ميکردم اشک در چشمانم جمع ميشد.
سردار شهید خلیل نظری و علی خوش روش